×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× دروود
×

آدرس وبلاگ من

ney.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/berasil

آیینه

محمد حجازی آیینه فردوسی شبانگاه که خانه از بیگانگان تهی میگشت ، پیری از مردم طوس خانواده را گرد خود آورده از پادشاهان قدیم و روزگار کهن حکایت میگفت و در پیشگاه شمع که نور خداست درد و کین خود را بفرزندان می سپرد. وقتی از خسرو ، پروردگار ایران بزرگ یاد میکرد سرش بحرمت بسینه میامد و آنگاه بحسرت بر آسمان میشد،در داستان رستم خونش بسر دویده در هوا چنگ میزد و تاج و کمر از افراسیاب می ربود. چون بقصۀ تاراج اسکندر میرسید دانه های اشکش در بن تارهای سفیدریش یک لحظه می درخشید و بدامن فرو می ریخت. دل شنوندگان که بدست و دهان پدر آویخته بود ، همچو گیاه ضعیف که بر شاخ بلند بسته باشد از طوفانی که بر جان پیر می وزید دائم در طپش بود:گاه از وحشت موی بر بدن کودکان راست میشد،یا از نشاط وجودشان لبریز گشته بر یکدیگر و بر دست و پای بابا بوسه میزدند،بسی نیز سر را بدامان پدر گذارده از نبودن گیو و گودرز مویه و زاری میکردند. در این مکتب عشق ، یکی از همه پر شورتر بود ، چون بعشق ایمان داشت دست از جان کشیده با ارواح بهشتی پیوست و فردوسی گشت. می گفت : بابا اگر تو نمی آیی تیغی بمن بده تنها میروم و کشور پاکان را از اهریمنان آزاد میکنم. آری هر که بعشق ایمان دارد مرده یا زنده بآرزو میرسد. 518 پدر بر گستاخی و ناتوانی پسر میخندید و میگریید که ای نور دیده گردنی را که ایزد بکیفر گناه بسته باشد بتیغ رستم باز نمیشود. تو اگر دلیری ،اهریمن نفس را در خود بکش و آتش پاک را در دل بیفروز . آنگاه شام و سحر به درگاه یزدان بنال که از گناهان ما در گذرد و دوباره ازمهر وطن تابندگی و سرفرازیمان بخشد. فردوسی هر شب بدین نیاز میخوابید تا شبی در خواب دید که ببالای چناری تنومند گشته ، شمشیری چون برق بمیان بسته دارد و گرزی چون کوه گران بر شانه اش همچو ترکه ای آسانست ، در میان دشتی پهناور ایستاده چون صاحب منسبی که باحضار قشون فرمان میدهد فریاد کرد :ایرانیان بپاخیزید،کمر ببندید با اهریمن بجنگیم،شما بزرگ زاده اید ، بندگی کار شما نیست، ننگمان تا چند از نهیبش زمین لرزید ، کوهها بصدا در آمد فرمانش را سر تا سر کشور بردند پس از اندکی ناله های حزین رسید که ما پای در زنجیریم ، خونمان را ترس و تنبلی مکیده ، دستان را نادانی بسته ، بار سنگین غلامی سرمان رابگریبان شرم فرو برده، بزرگی را فراموش کرده ایم ، ما پدر نداشتیم یادمان نمی آید .... گویی تیری از دل فردوسی گذشته باشد ، چنان سخت نالید که کوهها بخروش آمدند . آنگاه تیغ از نیام کشیده فریاد کرد: ایرانیان من پدران شما را میشناسم شما بزرگ زاده اید ، حکمروانی دنیا با شما بوده چه گناه کرده اید که بسخت ترین سزا گرفتارید . بندگی یاد آزادی و بزرگی را از شما برده ، پدران تاجدار را فراموش کرده اید وای بر شما بی پدران... من فرزند پاک جمشیدم ، سرم به بندگی فرو نمی آید ، زنهار بار گناه بر دل و زنجیر غلامی بگردن نمیگیرم 519 خسان را بر اورنگ شاهان نمی توانم دید، بزرگزادگان را در بند دونان نبایدم دیدن ، من اینک یک تنه در اهریمنان میاویزم و جان خود را فدای کشور میکنم من خواهم مرد اما از رنج من پارسی زنده خواهد گشت .... زهی جاودانی... همچو فداییان از وجد نعره ای کشید و براه افتاد ناگهان صدایی آسمانی قویتر از خروش رعد و دلپذیر تر از نوازش مادر بر آمد که ای گزیده فرزند تیغ در نیام کن فرمان یزدان به آزادی کشور ما و سربلندی این نا ستوده پسران نرسیده... فردوسی سر به آسمان برداشته از شگفتی خیره بر جا مانده ماه و خورشید بر دو طرف آسمان روبرو نشسته بر هم ذرات لاجورد و طلا می پاشید . ملایک بفراوانی دانه های برف در این میانه غلطیده بالهای خود را لاجوردی و طلایی میکردنند در آستان خورشید دستگاهی شاهانه بر پا بود ، بر تختی از الماس بشکل هلال کیومرث در میان نشسته پادشاهان چون هوشنگ و جمشید و فریدون و منوچهر و کیقباد و کیکاوس و کیخسرو و اردشیر و شاپور و انوشیروان هر یک بجای خود در دو طرف قرار داشتند . در پایین تخت دارا و یزگرد دستها در بغل و سر در گریبان بپای کیومرث ایستاده ، سرداران همچو نریمان و سام و زال و رستم و طوس و گیو و گودرز و بیژن و گستهم حلقه وار دو طرف تخت را بهم پیوسته بودند. چون بخود آمد زانو زده خاک در گاهرا سه بار بوسید و خموش ایستاد . در دلش فغان بود که ای بزرگان نشسته اید وبر ویرانی کشور خویش خیره مینگرید، وای بر من مگر از عیش آسمان مهر فرزندانتان از یاد رفته، 520 ولی از ادب شکوه دلرا بزبان نیاورد. کیومرث آهی کشید فرمود: با این همه فروشکوه شراب بزم ما اشکی است که بر ویرانی مرزو بوم وبیچارگی زادگان خود میریزیم. چه میتوانیم کرد ، ایزد بر هر گناهی سزایی نوشته فرزندان ما بسزای کاهلی بندگی میکنند، آری کاهلی را یزدان سزاوار بدترین رنجها خواسته ما پادشاهان بزرگ که قبۀ بارگاه مان بماه میسایید چندان بدرگاه خداوند نالیده و زاری کردهایم تا تو را بما بخشیده و کلید آزادی را بدست تو فرستاده اما چنین فرموده که گشودن این زندان هنوز مقدر نیست ، زادگان بزه کار ما باید سالها در پرستشگاهی که تو خواهی ساخت جان خود را پروریده، خویشتن را سزاوار بزرگی و آزادی سازند تا ما یکی از تخمۀ خود را بپادشاهی و رهایی آنان بفرستیم. تو بفرمان بپرداز ، جای ترا بر تخت خود ساخته ایم ، دست خدا نگهبان و چشم ما نگران تست... فردوسی هرگز از این خواب بیدار نشد تمام عمر در این مستی و شور بود و گرنه در هوشیاری و آرامی کسی را یارای چنین کار شگفتی نیست. گرز و شمشیر را بدور انداخت و بساختن بر پرستشگاه سخن پرداخت. برای آنکه در هر جای دنیا هر که دیده دارد ببیند ،پایگاه کاخ را بر بلند ترین قله یعنی بر اوج فکر بنا نهاد ، شصت هزار تکه سنگ بی همتا هر یک بگرانی کوهی از مرمر و یاقوت و لعل والعامر از جان خود بر آورد با اشک چشم بهم پیوسته دسته گلی بر پا کرد و بر آسمان برافراشت تا مردم 521 خاکی در پایین و ملایک در بالا از تماشای زیبایی و پرورش روان بر خوردار گردند. کاخ نظم فردوسی بر بالای ابر و باد بنا گشته تیر حادثه و چشم بد منش بآستان نمیرسد. اما روح فردوسی را آگر بجویید از این نیز برتر در فراز افلاک به پرواز است. بر این سرای حشمت پاسبان و در بانی نیست اما جای بلندتر کسی را میدهند که اندیشه اش برتر باشد. گوش جان بیدار باید تا در این خاموش خانه زمزمه و ناله شاعر را بشنود، دل باید درشت باشد تا خروش و نعره فردوسی را تاب بیاورد، چشم بینا باید تا در ستبریهای پهلوانان و غولان ظرافتها ببیند ، خاطر اگر نازک باشد در گیرودار کارزارها هزاران شاهکار عشق مییابد. اگر کسی بخواهد در بارگاه جلال فردوسی بار بیاید و با چنین مرد کلانی گفتگو کند و زبانش را بفهمد باید نجیب باشد ، دلیر و بخشنده باشد دلش از عشق و نیکی دائم بطپد و بیش از همه باید از نظر همت چندتن بالا بنگرد که خرده ریزه ها را زیر پا نبیند. آری فردوسی شریف بوده ،دلیر و بخشنده بوده، گفتار و کردارش همه بر این صفات گواهند اما همت و وسعت نظرش چنانست که سایر صفات ملکوتیش را در بر دارد. از همت بلندش بود که زنده کردن پیکر مرده عجم را وجهۀ آرزوقرارداد. دلش بر چال پادشاهان بی مدفن سوخته بر ایشان خانه و کاخ بنا کرد و نامشانرا جاویدان ساخت. وجود خاکی خویش را فراموش کرده زبانی بدین روانی را هرگز به بیان خواهشهای نفس اجازت نداد ، خود را بر سر علم و بزرگتر از آن میدید که از دیگران تمنای محبت کند، آری 522 جانش همه از مهر ورزیده شهپر عشق چندان فراخ بود که بر سر عالم میکشید. فردوسی همه چیز را در خود عظیم و پاکیزه تصور کرده و دنیای خود را برای خدایان ساخته. اگر کسی دچار دیو ترس و غصه باشد در پناه پهلوانان شاهنامه امان خواهد یافت چه در جهان فردوسی ترس نیافریده و از اینرو غصه که زاییدۀ ترس است بدان دنیا نیامده همگی جسورانه میکوشند، دلیرانه رنج میبرند و با شجاعت میمیرند. در پستی و بلندی به یک سان گردن افراشته هرگز در مقابل اهرمن سر فرود نمیاورند. هر تهی دستی از گنجینۀ فردوسی توانگر میآید بشرط آنکه چراغ راهش خرد باشد و گرنه خواندن و در گذشتن کتاب بار خاطر کردن است. آنکه در زندگانی ده جملۀ پرورده خوانده و چنان خوب فهمیده باشد که بدان ایمان بیاورد نجیب تر و داناتر و فرخنده تر از کسی است که طوطی وار هزارها کتاب خوانده و بحافظه سپرده است. هر کس بخواهد در هر حال از ترس و غصه نجات یابد پر دل و بیباک گردد ، نظر خود را از پستیها و خردیها برداشته کارهای بزرگ را آسان بگیرد و به آرزوهای بلند برسد ، آزادیرا از جان دوست تر بدارد و مردن را از بی خانمانی و بی وطنی بهتر بداند ، هر کس بخواهد درستکار و نیک و بزرگوار شود باید شاهنامه بخواند و بفهمد . خردسالان و جوانان و پیران ،همه باید شاهنامه بخوانند.
چهارشنبه 1 تیر 1390 - 4:12:15 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://faryadirani.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 27 بهمن 1390   6:43:37 PM

رها

داش شروع کن دیگه

کشتی ما رو

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 4 بهمن 1390   11:01:05 PM

www.cloob.com/mohsenhacker

ارسال پيام

شنبه 4 تیر 1390   7:24:05 PM

مطالب وبلاگتونو خوندم. عالیه. امیدوارم با همین قدرت ادامه بدید. پاینده باشی

www.cloob.com/mohsenhacker

ارسال پيام

شنبه 4 تیر 1390   7:21:58 PM

درود بر رها. تنها راه یافتن هویتمان... نه نه این نبود. یه چیز دیگه ست. 1 دقیقه صبر کن الان یادم میاد....الان... وایسا وای خدا چی بود؟!! نمیشه یکم راهنماییم کنی؟ // آخه چرا منو تو این موقعیت قرار میدیییین؟؟

http://faryadirani.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 4 تیر 1390   10:47:52 AM

دروود بر رها

   تنها را یافتن هویتمان درک شاهنامه است

آخرین مطالب


آیینه


کوی خرابات عشق گر تو بدانی کجاست


حقیقت


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

10589 بازدید

8 بازدید امروز

5 بازدید دیروز

39 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements